سوختي جانم چه مي‌سازي مرا
 


 

شاعر : عطار
 


 

بر سر افتادم چه مي‌تازي مرا   سوختي جانم چه مي‌سازي مرا
بوک بر گيري و بنوازي مرا   در رهت افتاده‌ام بر بوي آنک
بر نخيزم گر بيندازي مرا   ليک مي‌ترسم که هرگز تا ابد
آمدم تا چاره‌اي سازي مرا   بنده‌ي بيچاره گر مي‌بايدت
همچو شمعي چند بگدازي مرا   چون شدم پروانه‌ي شمع رخت
همچو پروانه به جانبازي مرا   گرچه با جان نيست بازي درپذير
وين نمي‌بايد به انبازي مرا   تو تمامي من نمي‌خواهم وجود
تا کي از ننگ سرافرازي مرا   سر چو شمعم بازبر يکبارگي
کرد هم خلوت به دمسازي مرا   دوش وصلت نيم شب در خواب خوش
کرد صبح آغاز غمازي مرا   تا که بر هم زد وصالت غمزه‌اي
تا دهي قرب هم آوازي مرا   چو ز تو آواز مي‌ندهد فريد